مرغ پر حنا
بیژن شهرامی متن زیر را در مورد مهربانی با حیوانات به رشته تحریر درآورده است.
در کتاب فارسی مان شعری از سعدی شیرازی وجود دارد که بیت اولش این است:
یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت...
این حکایت به مردی اشاره دارد که در سفر سگ تشنه ای را آب داد و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به یارانش خبر داد که خدا به خاطر این کار از سر تقصیرات آن مرد گذشته است.
این مطلب ما را به یک نکته ی مهم رهنمون می سازد و آن این که باید نسبت به حیوانات هم مهربان بود.
***
مرغ پر حنا گوشه ی قفس کز کرده است و با حسرت بیرون را نگاه می کند. انگار دلش می خواهد حالش خوب بود و مثل روزهای دیگر می توانست در حیاط بگردد، سری به حوض آب وسط حیاط بزند یا با مرغ و خروس های دیگر، خاک باغچه را چنگ بزند؛ اما حالا بنا به تصمیم بزرگ ترهای خانه باید در قفس بماند تا حیاط کثیف نشود. کاری هم از دست علی برنمی آید.
علی می رود و کنار قفس به دیوار تکیه می دهد، آرزو می کند که ای کاش جزو بزرگ ترهای خانه بود و می توانست برای مرغ زبان بسته کاری بکند.
در این فکراست که یک دفعه در حیاط به آرامی باز می شود و پدربزرگ با یک دنیا محبت و مهربانی از راه می رسد، بلند می شود و خود را به او می رساند، عبایش مثل همیشه بوی گلاب می دهد.
پدربزرگ خم می شود و او را می بوسد، بعد هم می پرسد:« داشتی بازی می کردی؟»
می گوید: «نه آقاجون! مرغ پرحنا مریض شده و اجازه بیرون اومدن نداره!»
پدربزرگ می پرسد: «گلم! کی بهش اجازه نمی ده؟!»
چیزی نمی گوید؛ اما پدربزرگ از نگاهش که به سمت خانه است به همه چیز پی می برد؛ به همین خاطر لبخندی می زند و می گوید: «راضی کردن اون وری ها با من، حالا بیا دستم رو بگیر تا با هم بریم خانم مرغه رو بیاریم بیرون تا دوروبر لانه اش چرخی بزنه و هوایی بخوره، فقط باید مواظب باشیم زیاد دور نشه و همه ی حیاط رو کثیف نکنه و الا ممکنه هر دوی ما رو دعوا کنند!»
مرغ پر حنا گوشه ی قفس کز کرده است و با حسرت بیرون را نگاه می کند. انگار دلش می خواهد حالش خوب بود و مثل روزهای دیگر می توانست در حیاط بگردد، سری به حوض آب وسط حیاط بزند یا با مرغ و خروس های دیگر، خاک باغچه را چنگ بزند؛ اما حالا بنا به تصمیم بزرگ ترهای خانه باید در قفس بماند تا حیاط کثیف نشود. کاری هم از دست علی برنمی آید.
علی می رود و کنار قفس به دیوار تکیه می دهد، آرزو می کند که ای کاش جزو بزرگ ترهای خانه بود و می توانست برای مرغ زبان بسته کاری بکند.
در این فکراست که یک دفعه در حیاط به آرامی باز می شود و پدربزرگ با یک دنیا محبت و مهربانی از راه می رسد، بلند می شود و خود را به او می رساند، عبایش مثل همیشه بوی گلاب می دهد.
پدربزرگ خم می شود و او را می بوسد، بعد هم می پرسد:« داشتی بازی می کردی؟»
می گوید: «نه آقاجون! مرغ پرحنا مریض شده و اجازه بیرون اومدن نداره!»
پدربزرگ می پرسد: «گلم! کی بهش اجازه نمی ده؟!»
چیزی نمی گوید؛ اما پدربزرگ از نگاهش که به سمت خانه است به همه چیز پی می برد؛ به همین خاطر لبخندی می زند و می گوید: «راضی کردن اون وری ها با من، حالا بیا دستم رو بگیر تا با هم بریم خانم مرغه رو بیاریم بیرون تا دوروبر لانه اش چرخی بزنه و هوایی بخوره، فقط باید مواظب باشیم زیاد دور نشه و همه ی حیاط رو کثیف نکنه و الا ممکنه هر دوی ما رو دعوا کنند!»
نویسنده: بیژن شهرامی
پی نوشت:
1. آیت الله العظمی شیخ محمد تقی بهجت(ره)
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}